مردی در روستایی زندگی می کرد که زمین های حاصلخیزی داشت و آن مرد هم خودش کشاورزی می کرد و خودش هم به شهر می برد و محصولاتش را می فروخت. یک روز چرخ گاری به سنگی گیر کرد و یک دانه از میان دانه ها افتاد بیرون.
دانه وقتی روی زمین افتاد و از دوستاش جدا شد، شروع کرد زار زار گریه کردن، آنقدر گریه کرد که دورش پر از آب شد. کم کم از شدت آفتاب خودش را زیر زمین کرد تا بدنش در گرما نسوزد. بعد چند روز دانه دید که سرش جوانه زده است. نمی دونست آن جوانه چیه ولی فقط خوشحال بود. فکر کرد که اتفاق جدیدی قراره بیفته.
هر روز جوانه بزرگتر می شد و دانه هم خوشحالتر. خدا هم به خورشید خانم گفته بود که حواست به این دانه ی کوچک ما هم باشد و خوب بهش آفتاب برسون. به ابر ها هم گفته بود هر وقت دانه تشنه اش شد، بهش آب برسون.
خلاصه این دانه کوچولو، بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد.
یکروز مرد کشاورز از آن منطقه گذر کرد و برای رفع خستگی، زیر یک درخت استراحت کرد. درخت هم کشاورز را شناخت و یاد زحمات شبانه روزی کشاورز افتاد. شاخه هایش را جلوی صورت مرد آورد تا نور خورشید اذیتش نکند، بعد آرام کشاورز را صدا زد.
کشاورز دید صدا از درخت میاد. گفت تو کی هستی؟ آیا درختی؟ یا آدم؟ درخت با مهربونی گفت: نترس، من یه دانه بودم که خدای من، به وسیله ی زحمت های تو بوجودم آورد و یکروز که داشتی میرفتی شهر، من از کیسه هایت بیرون افتادم و.....
و تمام داستان را تعریف کرد. کشاورز هم خندید و درخت را بغل کرد و قول داد همیشه بهش سر بزنه.....
(عکس ها از سایت http://www.koodakan.org/ گرفته شده است.)