کد عکس تصادفی

مجله ی اینترنتی کودک و نوجوان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجله ی اینترنتی کودک و نوجوان

بارالها ! ... می دانم برترین توشه رهرو به سوی تو، اراده استوار و فروتنی یاری خواهانه است و اینک، قلبم با اراده ای استوار و فروتنی متواضعانه با تو رازگویی می کند . [امام صادق علیه السلام ـ در دعایش هنگام رفتن نزد منصور، خلیفه عبّاسی ـ]

از: حسین خالقی پور  سه شنبه 88/12/11  ساعت 4:16 صبح  

برکه

بیش از 100 لطیفه

تقدیم به همه ی خوانندگان:

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ، وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم ، پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ، گر شکستیم ز غفلت،من و مایی نکنیم ، یادمان باشد سر سجاده عشق ، جز برای دل محبوب دعایی نکنیم ، یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد ، طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم.

دم خروس

یک روز شخصی، خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت, ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

مرحله ی چلوندن

حکیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید. گفت: گربه را نشور، می‌میرد! بعد از ساعتی که از همان راه بر می‌گشت دید که بعله...! گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ پسرک گفت: برو بابا، از شستن که نمرد، موقع چلاندن مرد!

خواب

شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ? دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ?? دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ? دینار را بده، قبول دارم»

دعوا

زن و شوهری داشتن با هم دعوا میکردند، شوهر میگه: من فقط به خاطر اینکه بابات پولدار بود باهات ازدواج کردم.
زنه میگه: باز تو یه دلیلی داشتی، من بدبخت چی؟
 

هواپیما  

معلم: کی می دونه چرا هواپیما، پروانه داره؟
بهرام: آقا اجازه، برای اینکه خلبان عرق نکنه!
معلم: از کجا فهمیدی؟
بهرام: آقا اجازه، یه دفعه که ما داشتیم فیلم تماشا میکردیم، دیدیم که وقتی پروانه هواپیما از کار افتاد، خلبانه خیس عرق شد!!!

 

سیگار

اولی: دکتر بهم گفته موقع کار کردن سیگار نکشم.
دومی: خوب شد، پس حالا دیگه سیگار نمی کشی.
اولی: نه حالا دیگه کار نمیکنم

 خواستگاری

پسره می ره خواستگاری، پدر دختر سوال می کنه شغلت چیه؟ پسره جواب می ده: بیکار، اما تو خوشه سوم ام دهک اول!

مدیر عامل

معلم انشا به بچه ها میگه موضوع انشا این دفعه اینه که: اگر مدیرعامل بودید چه میکردید؟
بعد میبینه همه تند و تند و با هیجان شروع کردند به نوشتن بجز یک نفر که نشسته و داره از پنجره بیرون رو تماشا می کنه!
معلم ازش میپرسه: چرا تو هیچی نمینویسی؟

بچه میگه: منتظرم تا منشی ام بیاد!

خونه

یکی دوستش رو تو خیابون با پای لنگ و صورت زخم و زیلی میبینه! با نگرانی بهش میگه: چی شده پسر؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ بیا ببرمت خونه تون.

دوستش میگه: لازم نکرده، تازه دارم از اونجا میام!

 

 چراغ قرمز

یه افسر به یکی از سربازاش می گه امشب از اول این کوچه تا اون چراغ قرمز کشیک بده و فردا صبج هم بیا پاسگاه.

خلاصه فردا و پس فردا از سربازه خبری نیست روز سوم سربازه پریشون میاد پاسگاه. 

افسر ازش می پرسه: چرا اینقدر دیر اومدی؟

سرباز می گه: آخه اون کامیون از تهران می رفت قم. چراغ قرمزی که گفتید، چراغ ترمز اون کامیون بود.

  چراغ قرمز

یکی، دو تا چراغ قرمز رو رد میکنه. پلیس نگهش میداره، ازش می پرسه چرا پشت چراغ قرمزا واینمیستادی؟

میگه من از یه نفر آدرس پرسیدم گفت چراغ اولو رد میکنی! چراغ دوم رو هم رد میکنی! رسیدی چراغ سوم میپیچی دست راست!

 سه سال اول ازدواج

در سال اول ازدواج، مرد حرف مى زند و زن گوش مى کند.
در سال دوم، زن حرف مى زند و مرد گوش مى کند.
از سال سوم به بعد، هر دو حرف مى زنند و همسایه ها گوش مى کنند

کافیست

گفت مردی به همسرش روزی
من بمیرم چگونه خواهی زیست؟
گفت: از چند و چون آن بگذر
تو بمیری برای من کافیست!

تفریح

مهمان: آقای دکتر تشریف دارند؟
مستخدم: نخیر، رفته‌اند مسافرت.
مهمان: برای تفریح؟
مستخدم: نخیر، با خانم رفته‌اند!!

 

مثل تو

مرد: وقتى من مُردم، هیچ مرد دیگه ای مثل من پیدا نخواهى کرد.
زن: حالا چرا فکر مى کنى که بعد از تو، بازم دنبال کسى «مثل تو» خواهم گشت!؟

دندانپزشکی

یارو با زنش میرند پیش دندانپزشک و شروع میکنه به رجز خوانی که :
آقای دکتر بیخود وقتت رو با داروی بیحسی و مسکن تلف نکن، یکضرب دندان را بکش و کار را تمام کن.
دکتر میگه: ایول الله به شجاعت شما، کاش همه مریضا اینطوری بودن! خوب حالا کدام دندانه که درد میکنه؟
طرف به زنش میگه: عزیزم دندان خرابت را به آقای دکتر نشان بده!

هیشکی

بچه: بابا من کی آنقدر بزرگ میشم که هر کاری دلم خواست بکنم؟
بابا: پسرم، تا حالا کسی اینقدر بزرگ نشده!

 شکر

خدایا به داده و نداده وگرفته ات شکر:

که داده ات نعمت است. نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان

بشکن

·         سبو بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست        

·         خدایا در سرای ما، چه بشکن بشکنه، بشکن، من نمی شکنم بشکن ..... 

اگه

اگه زندگی سختی دارید ...
اگه بیکار هستید ...
اگه نیاز به سرمایه دارید ...
نگران نباشید...

ما براتون دعا می کنیم!
1000 تومن وشه!



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات شما ()

    از: حسین خالقی پور  پنج شنبه 88/10/24  ساعت 2:17 صبح  

    یادت نرود

    مژده                                                                                            مژده

    به دوستان کودک و نوجوان،  مجله ی کودک و نوجوان از امروز  فال حافظ +   چندتا بازی آنلاین در کنار صفحه ی وبلاگ، سه تا بازی آنلاین بسیار جالب را به همراه دارد. در پایین وبلاگ، سراغ این بازی ها بروید، فال حافظ را هم فراموش نکنید.

    1) بازی سخت تمرکز حواس. اگر توانستید، 30 ثانیه، فقط 30 ثانیه، این بازی را انجام دهید، شما یک نابغه اید، یک نــــابـــــــغــــــه...

    2) بازی پرهیجان رالی ماشین سواری، واقعا جالبه و هیجانی

    3) بازی قدیمی و آشنای مار بازی به یاد قدیم ها...



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات شما ()

    از: حسین خالقی پور  دوشنبه 88/10/14  ساعت 9:14 عصر  

    داستان های ویژه برای کودکان و نوجوانان

                                                                                    

    مردی در روستایی زندگی می کرد که زمین های حاصلخیزی داشت و آن مرد هم خودش کشاورزی می کرد و خودش هم به شهر می برد و محصولاتش را می فروخت. یک روز چرخ گاری به سنگی گیر کرد و یک دانه از میان دانه ها افتاد بیرون.

                 

                                                                      

     

     

                                                                      

     

    دانه وقتی روی زمین افتاد و از دوستاش جدا شد، شروع کرد زار زار گریه کردن، آنقدر گریه کرد که دورش پر از آب شد. کم کم از شدت آفتاب خودش را زیر زمین کرد تا بدنش در گرما نسوزد. بعد چند روز دانه دید که سرش جوانه زده است. نمی دونست آن جوانه چیه ولی فقط خوشحال بود. فکر کرد که اتفاق جدیدی قراره بیفته.

                     

                                                                  

     

    هر روز جوانه بزرگتر می شد و دانه هم خوشحالتر. خدا هم به خورشید خانم گفته بود که حواست به این دانه ی کوچک ما هم باشد و خوب بهش آفتاب برسون. به ابر ها هم گفته بود هر وقت دانه تشنه اش شد، بهش آب برسون.

    خلاصه این دانه کوچولو، بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد.

     

     

                                                                  

     

    یکروز مرد کشاورز از آن منطقه گذر کرد و برای رفع خستگی، زیر یک درخت استراحت کرد. درخت هم کشاورز را شناخت و یاد زحمات شبانه روزی کشاورز افتاد. شاخه هایش را جلوی صورت مرد آورد تا نور خورشید اذیتش نکند، بعد آرام کشاورز را صدا زد.

    کشاورز دید صدا از درخت میاد. گفت تو کی هستی؟ آیا درختی؟ یا آدم؟   درخت با مهربونی گفت: نترس، من یه دانه بودم که خدای من، به وسیله ی زحمت های تو بوجودم آورد و یکروز که داشتی میرفتی شهر، من از کیسه هایت بیرون افتادم و.....

    و تمام داستان را تعریف کرد. کشاورز هم خندید و درخت را بغل کرد و قول داد همیشه بهش سر بزنه.....

    (عکس ها از سایت http://www.koodakan.org/ گرفته شده است.)



  • کلمات کلیدی :
  • نظرات شما ()

    از: حسین خالقی پور  دوشنبه 88/10/14  ساعت 8:38 عصر  

    داستان های برگزیده برای کودکان و نوجوانان ایرانی

    داستان های برگزیده برای کودکان و نوجوانان ایرانی

    گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت : حالتان چطور است ؟
    روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره ! شکارچی موش ! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی ؟ اصلا تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟
    گربه با خجالت گفت : من فقط یک هنر دارم
    روباه پرسید : چه هنری ؟                                            
    گربه گفت : وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
    روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد  کنی .                                 
                                                                     

    در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه .
    تا روباه خواست کاری کنه ، سگها او را گرفتند .

    گربه فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، الان اسیر نمی شدید .



    نظرات شما ()

    لیست کل یادداشت های مجله

    برکه
    یادت نرود
    داستان های ویژه برای کودکان و نوجوانان
    داستان های برگزیده برای کودکان و نوجوانان ایرانی
    [عناوین آرشیوشده]

    فهرست


    15855 :کل بازدید
    0 :بازدید امروز
    0 :بازدید دیروز

    درباره خودم


    مجله ی اینترنتی کودک و نوجوان
    حسین خالقی پور
    ارادت مند شما، اینجانب حسین خالقی پور ، دانشجو دانشگاه امام صادق(ع) و مدیر وبلاگ مجله ی اینترنتی کودک ونوجوان.

    لوگوی خودم


    مجله ی اینترنتی کودک و نوجوان

    لینک دوستان


    خداوند همه را دوست دارد
    سایت کودکان

    اشتراک


     

    دسته بندی یادداشت ها


    داستان های برگزیده برای کودکان و نوجوانان ایرانی .

    آرشیو


    مصاحبه با عمو پورنگ

    طراح قالب



    فال حافظ- اشاره ای فرما
    وبلاگ
    blog کد بازی تمرکز حواس
    log
    کد ماوس
    log
    کد ماوس
    وبلاگ